پایم را در عراق جا گذاشتم اما پای کربلا رفتن ندارم/ خیلی از شکنجه‌ها را در کتاب نیاورده‌ام
تاریخ : یک شنبه 3 ارديبهشت 1398
نویسنده : میلاد اصغریان

گرچه در کتاب مفصلا توضیح داده اید اما لطفا یکبار دیگر ماجرای جبهه رفتنتان را ذکر کنید. چند ساله بودید که آن ماجرای فرار پیش آمد؟

سال 65 و 14 سال داشتم. من قبل از عملیات کربلای 4 رفتم و رسماً در کربلای 4 تخریب‌چی بودم. در کتاب دقیقاً شرح دادم که در 13 سالگی از خانه فرار کردم و به شیراز رفتم، چون فکر می‌کردم از شهری غیر از شهر خودمان می‌توانم به جبهه اعزام بشوم. خانواده خیلی دنبالم گشتند. برایشان نامه نوشتم که در کردستان هستم، داریم با عراقی‌ها می‌جنگیم، روی سرمان خمسه خمسه می‌بارند، پدر جان! اگر شهید شدم، پرچم سیاه نزنید، پرچم قرمز بزنید، برایم گریه نکنید، شهید گریه ندارد و از این حرف‌ها. برادر شهیدم مهر روی پاکت پستی را دیده و فهمیده بود که من در شیراز هستم. البته من نمی‌دانستم دستم جلوی او رو شده است و موقعی که به خانه برگشتم از این شرمنده بودم که به آنها به‌دروغ گفته بودم که در کردستان با عراقی‌ها جنگیده‌ام. برادر شهیدم سر به سرم می‌گذاشت و می‌گفت: «سید! حضرت عباسی کجا بودی که آن نامه را نوشتی؟». گفتم: «یک نوشابه و یک ساندویچ سوسیس خریدم و روی صندلی ترمینال شیراز نشستم و این نامه را نوشتم.» این نگاه من و بچه‌های دهه 60 بود به جنگ و تبعیت از ولی و جنگیدن با دشمن. این آرزوی ما بود.

(منبع رجا نيوز)



|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
موضوعات مرتبط: گفت وگو , ,
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








آخرین مطالب

/
به وبلاگ من خوش آمدید